از پس پشت درب تنهایی,
خودم را در میان تراکم ازدحام ها رساندم..
یکی با فرود سایه های شب افتاده است؛
مردم در گوش هم, تهمت هایی میزنند بی نگاه…!
میگویند:شاید خودکشی باشد…"
گفتم:به همه زندگی داده اند جز اینکه گاهی گم میشود.. باید پیدا کرد.. شاید از پی تکاپوی زندگی افتاده باشد…!!
مردم خیره خیره به من چشم دوخته اند… اما مرا نمی بینند…!
ایا من سایه ای در طلوعم؟…
ایا من انعکاس اخرین نوسان ان مرده ام؟…
شاید در رؤیاهای دیشب گم شده ام,
در بیداری کدام رؤیا, هنوز در خوابم؟؟…
… گریه ام گرفته است …!
اگر چه نالیدن در باور من نمیگنجد.. باشد ولی من گم شده ام..!
در شهر گمشده ها,اشنایی نیست که مرا ملامت کند..
در سرنوشت کودکانه ام, مادرم میگفت:اگر جدا شدی و دیدی چهره ها اشنا نیستند و احساس کردی گم شده ای.. گریه کن.. با فریاد.. همچنان که مادرت مرده باشد تا مردم بدانند و پیدایت کنند و تورا باز گردانند…!!
اما من هرگز جدا نشدم,
گم نشدم,
ولی امروز.. در این روز.. در سرنوشت بزرگی.. زمانی که دیگر مادرم نیز مرده است.. گم شده ام…!
دیگر بیهوده فلسفه می بافم.. من گریه ام گرفته است..!
همچون یاری که بر قلب بی دوست میگرید…!!
… کجا مادر؟…
کجا با غم شتاب خود؟…
همه جا خلوت و تاریک…
همه درد و غمی نزدیک…!
… کجا مادر؟…
بگو با من"
خدا را خوش نمی اید…!
که بی تو خسته ناچیزم…
درون اشک دل خیزم…!!
ولی مادر, چرا رفتی؟…
نگفتی با تو می مانم…!
نمانده جز عصای تو…
نشان از غم عزای تو…
… کجا مادر؟…
کدامین راه صد ظلمت..
ز نور ناروا رفتی…!!
نویسنده و شاعر:مجاهد ظفری
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0